باز شب آمد و با گریه دل سودایی دم زد از عشق تو با آن همه بی پروایی که مرا گر به دو صد مرتبه بیرون بکنند نبود غیر سر کوی توام ماوایی گوئیا یاد تو در لوح دلم نقش ببست تا شود همسفرم در سفر تنهاییدیده بر لاله ندوزم که در این سینه تنگ لاله ای سرختر از لاله کند لالایی همه جا می کشدم دل ز پی وصل تو لیک عجب آن است که در گوشه دل پیدایی نیست در ظلمت هجران و شبش پرتو صبح شب آشقته دلان را نبود فردایی فارغ از خویشم و با یاد شقایق خوشتر که در این دار فنا اوست مرا همتایی من و پرواز به سوی تو و با هم بودن نیست در مغز دلم خوشتر از این رویایی تنهای سرگردان...
ادامه مطلبما را در سایت تنهای سرگردان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bidadezamaneo بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 29 شهريور 1395 ساعت: 4:51